اقبال، شاعر و برتر از شاعر

محمّد اقبال لاهوری، در ایران، بیش از آنکه به‌عنوان یک متفکّر و مصلح اجتماعی شناخته شود، به‌عنوان یک شاعر شناخته شده است. معنای این سخن این است که اقبال هنوز، چنانکه باید، در ایران شناخته نشده است. با‌توجّه‌به تصورّی که عامّۀ مردم از شعر و شاعری دارند فروکاستن جایگاه اقبال به شاعری سبب خطا در تشخیص می‌شود و منزلت او به‌عنوان یک متفکّر و مصلح بزرگ اجتماعی ناشناخته می‌ماند. او خود را شاعری از تبار عطّار و سنایی و مولوی و پیرو راه آنان می‌داند که شعر را ظرف و محمل و ابزار مناسبی برای افکار خود دانسته‌اند و مقصودشان از شاعری صرفاً آرایش الفاظ و عبارات و برانگیختن احساسات و عواطف سطحی توده‌های مردم نبوده است. اقبال معتقد است عطّار و سنایی و مولوی در پی درمان دردهای زمانۀ خود بوده‌اند و او هم در پی درمان درد روزگار خود. وی این حقیقت را در بسیاری از اشعار خود و ازجمله در دوبیتی‌هایی که در ارمغان حجاز آورده متذکّر شده است:

میِ روشن ز تاک من فروریخت

خوشا مردی که در دامانم آویخت

نصیب از آتشی دارم که اوّل

سنایی از دل رومی برانگیخت

چو رومی در حرم دادم اذان من

از او آموختم اسرار جان من

به دور فتنۀ عصر کهن او

به دور فتنۀ عصر روان من

در مثنوی گلشن راز جدید نیز می‌گوید:

نپنداری که من بی‌باده مستم

مثال شاعران افسانه ‌بستم

نبینی خیر از آن مرد فرودست

که بر من تهمت شعر و سخن بست

مهم‌ترین پیام و توصیۀ اقبال به انسان، اعم از انسان غربی و شرقی و مسلمان و مسیحی، این است که «خود را بشناس». فلسفۀ او، فلسفۀ «خودی» است که وی آن را در دو منظومۀ اسرار خودی و رموز بی‌خودی و سایر اشعار و آثار خود بیان کرده است. اقبال یک «انسان‌شناس» بزرگ است و معتقد است «خودشناسی» سنگ اول بنای هر کار دیگر است. انسان تا «خود» را نشناسد نمی‌تواند راه خود و سعادت خود و مقصد و مقصود خود را بشناسد. او در جست‌و‌جوی گوهر گمشدۀ ذات و سرشت آدمی است. نکتۀ مهم این است که این «خود» که آدمی باید آن را بیابد و بشناسد «خدایی» است. توحید از نظر او تنها خداشناسی نیست بلکه خودشناسی نیز هست، کمااینکه خودشناسی در حقیقت خداشناسی است. اگر خدا نبود انسان خلق نمی‌شد و اگر انسان آفریده نمی‌شد خدا شناخته نمی‌شد و عبادت نمی‌شد.

اقبال جهان اسلام را یک خانوادۀ بزرگ می‌داند و مسلمانان را به جای «میهن‌پرستی» به «خداپرستی» و «میهن‌دوستی» دعوت می‌کند. سخن را مختصر می‌کنیم و در یک کلام می‌گوییم سخن اصلی و اندیشۀ بنیادی و مرکزی اقبال برای جهان امروز و جهان اسلام این است که: ای انسان خود را بشناس و ای امت اسلام، خود را بشناس. شناخت خود، شناخت وحدت خود است، زیرا «خودی» از کثرت حاصل نمی‌شود.

امروزه اگرچه بیش از هشتاد سال از وفات اقبال می‌گذرد، شعر او و پیام او نه‌تنها کهنه نشده که تازه‌تر هم شده است. او خود را «شاعر فردا» نامیده و در زبور عجم گفته است:

پس از من شعر من خوانند و دریابند و می‌گویند

جهانی را دگرگون کرد یک مرد خودآگاهی

چنان که در اسرار خودی نیز گفته است:

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد

چشم خود بربست و چشم ما گشاد

حق این است که ما امروز به شنیدن پیام او محتاج‌تر از دیروزیم.

ما ایرانیان، همچون مردم پاکستان، به وجود اقبال افتخار می‌کنیم. ما او را از خود و خود را از او می‌دانیم. او نه‌تنها با زبان فارسی که زبان ملّی ماست سخن گفته که با زبان دل ما شعر سروده است. او زبان فارسی را برای بیان اندیشه‌های لطیف و معنوی خود انتخاب کرده است و این زبان نباید در پاکستان فراموش شود.

اقبال، سفير دائمی و جاودانۀ فکر و فرهنگ ایران اسلامی نزد ملت پاکستان است. او، به برکت اسلام و با بهره‌گیری از زبان شیرین فارسی، حلقۀ وصل دو ملّت همسایه و برادر ایران و پاکستان شده و در یک دست دست پاکستان و در دست دیگر دست ایران را گرفته و این دو را به یکدیگر پیوند داده است.

سخن خود را با همان غزلی به پایان می‌آورم که ملّت بزرگ و حق‌شناس پاکستان آن را با حسن انتخاب خود به زیبایی بر سقف آرامگاه نورانی اقبال نقش بسته است:

دم مرا نفس باد فرودین کردند

گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند

نمود لالۀ صحرانشین ز خونابم

چنانکه بادۀ لعلی به ساتکین کردند

بلندبال چنانم که بر سپهر برین

هزار بار مرا نوریان کمین کردند

فروغ آدم خاکی ز تازه‌کاری‌هاست

مه و ستاره کنند آنچه پیش ازین کردند

چراغ خویش برافروختم که دست کلیم

درین زمانه نهان زیر آستین کردند

درآ به سجده و یاری ز خسروان مطلب

که روز فقر نیاکان ما چنین کردند

منبع: حدیث سرو و نیلوفر؛ نه مقاله دربارۀ زبان و ادب فارسی در شبه‌قارۀ هند، نشر سخن، تهران ۱۳۹۶ (با تلخیص).